بعضی شبها و روزها چنان احساسات و عواطف درونم به جوش و خروش میآیند یا فکرهای مختلف مغزم را قلقلک میدهند که به سختی خودِ قبلیام را پیدا میکنم. میخواهم بگویم بعضی اوقات خودت هم نمیدانی چه حالی داری! فقط میدانی انگار یک جای کار میلنگد و روح و ذهنت به شدت درگیر اتفاقات نیفتاده میشود، نمیدانی آن لحظه عصبانی هستی، رنجیدهای، ناراحتی و بغض داری یا اصلاً میخواهی اشک شوق بریزی. گویی همه سوداها و نیروی بیکران جوانی و همهی اشتیاق رویاهایت روی هم تلنبار میشود. بعد هی نگاه میکنی به پشت سرت، به مسیر پرفراز و نشیبی که به سلامت طی کردی، هرچند سخت و دشوار اما مهم عبور باموفقیت تو بود، یا نگاه میکنی به آینده و راه طولانی که باید بروی و چارهای نداری، این مسیر، مسیرِ توست، سخت یا آسان، درست یا غلط، باید طی شود. میدانی دهه سوم زندگیت هستی و هی نباید اشتباه کنی یا حداقل اگر جایی فهمیدی دچار کژ گزینی شدهای و یا داری از مسیرت منحرف میشوی برگردی و تغییر رویه دهی. میدانی که باید سعی کنی مهارت و دانشت را به روز کنی، کمتر غر بزنی، بیشتر تمرکز کنی، از ناحیهی امن خودت بیرون بیایی، این درجه درونگرایی و زندگی در حاشیه اجتماع را کمرنگتر کنی تا راحتتر بتوانی با آدمهای درست و عمیق معاشرت کنی و بعدها دغدغه کمتر دیده شدن را نداشته باشی. میدانی، میخواهم بگویم آدم یک جایی یادش میرود چهقدر میتواند توانمند باشد، چهقدر میتواند خودش مایه پیشرفت خودش بشود بی آنکه نیاز به شخص همراهی داشته باشد، اما خب یک جاهایی لازم است تلنگر بخوری یا بفهمی برای کسی مهم هستی، که حواسش به تو هست حتی اگر گاهی خودت حواست نباشد، هی نیشگونت میگیرد یا با شوخی تهدیدت میکند که هی حواست باشد که من شوخی ندارم، تلاشهایت به چشم هرکس نیاید به چشم من میآید، این مسیر فقط مسیر تو نیست، راهی است که با هم میسازیم و آباد میکنیم. راستش آدم گاهی همه لوازم را در اختیار دارد، خودش هم میداند مسیرش به چه سمت و سویی است، حتی لحظات بیبدیل شوریدگی برای رسیدن به رویاهایش هم تجربه میکند، اما فقط احساس تنهایی آزارش میدهد، گویی تلخیِ این حس میتواند بر کل احساسات دیگر چیره شده و آدم از مسیر پیش رویش رمیده شود.
پی-نوشت: حتی وقتی سر خودت را با کلی مهارت و کار گرم میکنی این حس لعنتی باز هم سراغت را میگیرد و پاشنه آشیل وجودت میشود، راه حل چیست؟
درباره این سایت