نزدیک دورها




دارم به این روزهای پر فراز و نشیب ذهنی فکر میکنم. به وقت هایی که سر تصمیم هام و فکر بهشون صرف شد. "تصمیم" همیشه بزرگترین چالش زندگیم بود و فکر کنم قشنگترین و سخت ترین قسمت زندگی همینه. گریز توامان از این دو صفت. هی م و م تو 23 سال و 5 ماهگی. دارم میترسم از بزرگ شدن. اما میخوام امیدوار باشم به روزهای خوبی که در راهند. میخوام تف بندازم تو صورت ناامیدی و ترسم از اینده همیشه مبهم. میخوام از تنهایی رشد کردن نترسم.من که همیشه تنها بودم. میخوام به همه ارزوهام جامه عمل بپوشونم. برم دنبال خواسته ها و رویاهایی که خواب و خوراک رو ازم گرفت. رویاهایی که در 23 سالگی متولد شد در من. و قبلش حتی به خودم اجازه نمیدادم بهشون فکر کنم. میترسیدم. از مواجهه با تصمیم های بزرگ هراس داشتم. اما میگن باید با ترست روبه رو بشی. نترسی و قدم بگذاری تو مسیر ترسهات . تا کمرنگ بشن. تابفهمی قدرت تو از ترسی که موجب ضعف تو میشه بزرگتره. این روزها حتی خودخواه شدم. فقط به خودم و رویاهام فکر میکنم. به اینکه اینهمه تلاشم برای دیده شدن، برای رسیدن به چیزی که ارزوش رو داشتم. نه من این رو نمی خواستم. من برای اینکه ارشد این رشته رو بخونم متولد نشدم. من حرفی ندارم در این حوزه. من از مسیرم لذت بردم اما از هدفم نه. فکر می کردم اگه به این هدف برسم قراره اتفاق های خیلی بزرگی رقم بزنم. نامید نیستم. به هیچ وجه. اما میدونم این مسیر مال من نیست. یا من مال این مسیر نبودم. شاید اشتباه کردم. اره اقرار میکنم به اشتباهم. اما میتونم جمعش کنم. میتونم خودم رو بسپارم به دست خدایی که هرگز تنهام نگذاشت و نمیذاره. مهم نیست حرف اطرافیانم من خودم میدونم تو مسیر تجربه ام. تو دهه تجربه و ممکنه خیلی زمین بخورم و پا بشم. میدونم ممکنه راه های مختلف رو نصفه نیمه برم. پشیمون هم نمیشم هرگز. این دهه برای من یعنی تجربه های خودم و استفاده از تجربه های دیگران میدونم مسیر سخت و شیرینی در پیش خواهم داشت. میدونم انصراف از ارشد برای اینکه کار کنم و به رویاهام بپردازم. ممکنه سخت باشه ممکنه اطرافیان حرف زیاد بزنن اما من باید قوی باشم. باید بفهمم خواسته ام به قدری بزرگ هست که نشه یه شبه بهش رسید. باید تلاش کرد. باید سختی کشید. باید این مسیر رو رفت. باید بیخوابی کشید. اما شیرینه که به دانشگاه مورد علاقه ام، به شهر و کشور مورد علاقه ام. به پختگی. به چدا شدن. به زندگی تنها بدون مامان و بابا. بدون خانواده تو یه کشور غریب چقدر میتونه بزرگم کنه. و من "پریسا" این روزها نیاز دارم بزرگ بشم. مستقل باشم. برای ارزوهام به خودم سختی بدم. حرف بشنوم گاهی. گاهی حمایت بشم. اما باید برم و بسازم رویاهامو. میدونم که میتونم میدونم که اگه تنبلی رو کنار بگذارم میتونم به خواسته ام برسم. من میتونم . اینجا مینویسم. تو 23 سال و 5 ماهگی . که پریسا در 5 سال اینده اش به رویایی که تو 23 سالگی درش متولد شد میرسه. مهم نیست چقدر سخت. مسیر همیشه سخت و لذت بخشه برام. لذذت بخش تر از هدف. و این حس زندگی رو در من بیدار میکنه.



بعضی شب‎ها و روزها چنان احساسات و عواطف درونم به جوش و خروش می‎آیند یا فکرهای مختلف مغزم را قلقلک می‎دهند که به سختی خودِ قبلی‎ام را پیدا می‎کنم. می‎خواهم بگویم بعضی اوقات خودت هم نمی‎دانی چه حالی داری! فقط می‎دانی انگار یک جای کار می‎لنگد و روح و ذهنت به شدت درگیر اتفاقات نیفتاده می‎شود، نمی‎دانی آن لحظه عصبانی هستی، رنجیده‎ای، ناراحتی و بغض داری یا اصلاً می‎خواهی اشک شوق بریزی. گویی همه سوداها و نیروی بی‎کران جوانی و همه‏‎ی اشتیاق رویاهایت روی هم تلنبار می‎شود. بعد هی نگاه می‎کنی به پشت سرت، به مسیر پرفراز و نشیبی که به سلامت طی کردی، هرچند سخت و دشوار اما مهم عبور باموفقیت تو بود، یا نگاه می‎کنی به آینده و راه طولانی که باید بروی و چاره‎ای نداری، این مسیر، مسیرِ توست، سخت یا آسان، درست یا غلط، باید طی شود. می‎دانی دهه سوم زندگیت هستی و هی نباید اشتباه کنی یا حداقل اگر جایی فهمیدی دچار کژ گزینی شده‎ای و یا داری از مسیرت منحرف می‎شوی برگردی و تغییر رویه دهی. می‎دانی که باید سعی کنی مهارت و دانشت را به روز کنی، کمتر غر بزنی، بیشتر تمرکز کنی، از ناحیه‎ی امن خودت بیرون بیایی، این درجه درونگرایی و زندگی در حاشیه اجتماع را کمرنگ‎تر کنی تا راحت‎تر بتوانی با آدم‎های درست و عمیق معاشرت کنی و بعدها دغدغه کمتر دیده شدن را نداشته باشی. می‎دانی، میخواهم بگویم آدم یک جایی یادش می‎رود چه‎قدر می‎تواند توانمند باشد، چه‎قدر می‎تواند خودش مایه پیشرفت خودش بشود بی آن‎که نیاز به شخص همراهی داشته باشد، اما خب یک جاهایی لازم است تلنگر بخوری یا بفهمی برای کسی مهم هستی، که حواسش به تو هست حتی اگر گاهی خودت حواست نباشد، هی نیشگونت می‎گیرد یا با شوخی تهدیدت می‎کند که هی حواست باشد که من شوخی ندارم، تلاش‎هایت به چشم هرکس نیاید به چشم من می‎‎آید، این مسیر فقط مسیر تو نیست، راهی است که با هم می‎سازیم و آباد می‎کنیم. راستش آدم گاهی همه لوازم را در اختیار دارد، خودش هم می‎داند مسیرش به چه سمت و سویی است، حتی لحظات بی‎بدیل شوریدگی برای رسیدن به رویاهایش هم تجربه می‎کند، اما فقط احساس تنهایی آزارش می‎دهد، گویی تلخیِ این حس می‎تواند بر کل احساسات دیگر چیره شده و آدم از مسیر پیش رویش رمیده شود. 

پی-نوشت: حتی وقتی سر خودت را با کلی مهارت و کار گرم می‎کنی این حس لعنتی باز هم سراغت را می‎گیرد و پاشنه آشیل ‎وجودت می‎شود، راه حل چیست؟

وقفه 4 ساله ای که با رفتن به دانشگاه آغاز شد سرآغاز جدایی من و نوشتن بود!.

می شد تعادل ایجاد کرد، می شد چند بعدی تر بود، می شد خیلی از اتفاقات همزمان با رفتن به دانشگاه شکل بگیرد، خواندن، نوشتن، موسیقی، زبان، مهارت های سخت و نرم و. که البته ایمان دارم هنوز هم دیر نشده و می شود این معادله ی نه چندان پیچیده ی توازن در زندگی را حل کرد. می خواهم بنویسم پس از چهارسال دوری از قلم، وبلاگ، دفترچه ای که مدت ها خاک خورد. نوشتن باعث می شود تو هرروز سعی کنی از دیروزت بهتر باشی. هر روز سواد و مهارت هایت فزونی یابد، هر روز بتوانی بفهمی کجای این جهان ایستاده ای، بتوانی با ادم های خوش فکر و عمیق ارتباط برقرار کنی، شاید برای ادم درونگرایی مثل من نوشتن خیلی لذت بخش تر و مفیدتر از صحبت کردن باشد. جایی که حرف نمی تواند منظور اضلی ات را برساند یا گوش شنوا کم است.

می خواهم بنویسم.


پی نوشت: هر پنج شنبه طبق قولی که اینجا می دهم یک پست در وبلاگ خواهیم داشت .:)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها